ا‌ورازان

وبلاگ شهدای روستای اورازان

ا‌ورازان

وبلاگ شهدای روستای اورازان

ا‌ورازان

🌹بسم رب الشهدا🌹
___________________________________
شهید، باران رحمت الهی است که به زمین خشک جانها، حیات دوباره می‌دهد. عشق شهید، عشق حقیقی است که با هیچ چیز عوض نخواهد شد. ____________________________________
این وبلاگ را با کمک و حمایت پدرم ایجاد کردم تا بیشتر با زندگی پاک شهدا آشنا بشیم و بدانیم که این انقلاب حاصل تلاش و از خودگذشتی کسانی‌ست که از جان و مال خود گذشتند تا امروز بتوانیم زیر سایه امام زمان عج الله تعالی فرجه شریف زندگی با آسایشی داشته باشیم. تنها کاری که می‌توانستم در جبران خون شهدا انجام بدهم حفط حجاب و ساختن این وبلاگ بود. آقای من یا صاحب الزمان این وبلاگ را به ساحت نورانی شما تقدیم می‌کنم. باشد تا گوشه چشمی به ما داشته باشید.
سیده مهتا میراحمدی

کلمات کلیدی

اورازان وبلاگ شهدای روستای اورازان orazan روستای اورازان

۳۸ شهید روستای اورازان اورازان

اورازان شهدای روستای اورازان روستای شجره‌نامه اورازان سادات اورازان

اورازان

کرامات سید مرتضی میراحمدی اورازان عمو مرتضی

وبلاگ شهدای روستای اورازان. اورازان. شهدای روستای اوراطان. orazan

اورازان شهدای روستای اورازان کرامات سید مرتضی میراحمدی

آداب و رسوم سال تحویل اورازان.

سید علاءالدین و سید شرف‌الدین

سید مرتضی میراحمدی

شهید سید حفظ اله میر نورالهی

یادواره شهدای روستای اورازان

شهید «سیدعلی‌نقی حسینی‌پنجکی

مدرسه قدیمی اورازان

شهید سید عبداله میراحمدی

کرامات سید مرتضی میراحمدی قسمت۶

وصیتنامه شهید سید محمدعلی قادری 03 فروردین

وصیتنامه شهید سید محمدعلی قادری

وصیتنامه شهید

سید یحیی حسینی

شهید سیدفتح‌الله میرمجیدی

شهید سیدرحمت‌الله میرتقی

اپرازان

وصیتنامه شهید سید حسین میرنورالهی

کرامات سید مرتضی میراحمدی

شهید سید حسن میرنوراللهی

اورازان..

امامزاده سید علاءالدین و سید شرف‌الدین

تقدیم به شهدای روستای اورازان”

آداب و رسوم سال تحویل اورازان

آخرین مطالب

۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

شهید سید حفظ اله میر نورالهی در خرداد 1342 در یک روستای دور افتاده و محروم از توابع استان مازندران بخش کلاردشت روستای انگوران و در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود وی دوران طفولیت و کودکی خویش را چون دیگر کودکان سپری کرد .  پس از سال چهارم ابتدایی به علت نداشتن کلاسهای بالاتر پای به شهر چالوس گذاشت ، راستی یک کودک روستایی در اوایل زندگی خود چگونه می توانست بهترین کسان خود را رها کرده و به شهری شلوغ و خالی از هیاهو ی روستا برود و زندگی کند او که تا دیروز وابسته به پدر و مادر خود بود چگونه امروز می توانست در شهر تنها زندگی کند .   پس از ورود به شهر قرار شد در یکی از خانه های عمه خود به عنوان مستاجر زندگی کند البته به کمک عمه و یاری او در خانه اسم خود را برای ادامه تحصیل در دبستان فردوسی چالوس نوشت و مشغول درس خواندن شد اما به علت مشکلات زندگی  نتوانست در کلاس مزبور قبول گردد و در سال 55-56 به کرج منتقل شد و با شرکت در امتحان مدرسه دلتر خانلری سال پنجم ابتدایی را قبول شد وی در سال اول ورود به کرج در خانه عموی خود بود و به مدت یکسال با انها زندگی کرد اما به علت مشکلات قرارشد با یکی دیگر از بستگان خو د زندگی کند . در اوایل انقلاب اسلامی وقتی به روستا آمد با پرکردن مساجد و تشکیل دسته جات در راهپیمایی ها شرکت می کرد و به روستاهای اطراف می رفت و شرکت فعال و گسترده ای داشت پس از ورود ایشان به سپاه در کاخ قطبی برای چند مدت به عنوان نگهبان بود و پس از آن به دیزین رفت و در آنجا مشغول نگهبانی از کاخ بود .  شهید سید حفظ الله میرنورالهی شیفته و دلباخته آیت اله امام خمینی بود و پیوسته در راه آرمانها و هدفهای الهی انسانی رهبر خود گام برمی داشت ما را نسبت به اهمیت دادن به نماز اول وقت و همراه با معنای ان ودردرس خواندن بسیار سفارش می کرد و از برخوردهای بد من نسبت به خانواده شکایت داشت و پیوسته به من نصیحت می کرد که اخلاق خود را درست کنم .  وقتی به روستا آمد هیچگاه بی کار نبود حتی وقتی که برای چند روز به عنوان مهمان آنجا بود شهید سید حفظ اله با دیگر برادران و روستاییان در روستای انگوران و مسجد سجاد کرج با تشکیل انجمن اسلامی و هیات امنای مسجد فعالیت می کرد و با نوشتن شعار و پیامهای امام خمینی بر در دیوار مساجد و اینکه "مسجد سنگر است سنگرها را حفظ کنید تعلیم و تعلم عبادت است تزکیه قبل از تعلیم و بران مقدم است " آوای انقلاب را به گوش همگان می رساند .  قبل از اینکه به جبهه برود و با زبان خوش برا ی ما بگوید که به جبهه می خواهم بروم از دیگران شنیدیم که می خواهد به جبهه برود ، در ابتدا همه ما با رفتن او به جبهه مخالف بودیم و او با شنیدن این خبر یک روز قبل از اعزام به دیدن پدر و مادر و دیگر افراد خانواده آمد و به آنها گفت که من راهم را انتخاب کردم و می روم البته راهی درست و در خط امام و در قبال مخالفت ما گفت شما باید افتخار کنید که چنین فرزندی دارید که در راه اسلام خدمت می کند و چون من او را مصمم دیدم دیگر مخالفت هیچ فایده ای نداشت، در حدود 61/6/12 بود که ما او را بدرقه کردیم و او به کرج آمد تا به جبهه اعزام شود وقتی در آخرین لحظه می خواست از دیدگان ما دور شود دستش را برای ما تکان داد آن وقت بود که اشک از چشمان ما سرازیر شد و بغضی عظیم ما را گرفت و برای پیروزی او و سلامتی او در دل دعا کردیم .  قبل از رفتن مادرم به او گفت پسرجان مگر اینجا هستی نمی توانی به اسلام خدمت کنی مگر اینجا جبهه نیست و او در جواب چه متین پاسخ داد که مادر اگر فرزند تو نرود دیگران هم می خواهند فرزند آنها نرود پس چه کسی باید برود مگر انهایی که رفتند و شهید شدند مادر نداشتند .  پس از رفتن او چشمهای همه گریان و منتظر بود و قلبها همه شکسته، آخر ما هنوز او را خوب ندیده بودیم هنوز او را نشناخته بودیم ، پس از رفتن او همه نگاه ها غریبانه بود و جای خالی او در خانه احساس می شد . پس از رفتن او مادرم همیشه وقت نماز برای پیروزی اسلام و همه رزمندگان دعا می کرد.  شهید حفظ اله میر نورالهی در حدود نیمه شهریور 61 عازم جبهه شد و هنوز یک ماهی از رفتن او به جبهه نگذشته بود روز عید قربان بود و ما به یاد ابراهیم قربانی کرده بودیم و مشغول پخش کردن آن که جنازه اولین شهید روستا همسنگر شهید میر نورالهی، سید علی اصغر انگوران سید ی را به روستا اوردند و چون شب بود جنازه او را در مسجد گذاشتن و صبح روز بعد یعنی نهم مهر سال 61، او را به خاک سپردند و در هنگام برگشتن از سر مزار او بود که دوباره صدای شیون آمد و ما رفتیم و پرسیدیم چه اتفاقی افتاده و گفتند که شهیدی دیگر به شهید روستای ما اضافه شد شهید سید حفظ اله میرنورالهی و چون جاده تا روستای مجاور بیشتر نبود شهید را با آمبولانس تا آنجا آوردند و ا ز آنجا تا روستای ما جنازه او را با صلوات و لااله الله تشییع کردند، من که شهادت او را هنوز باور نداشتم در گوشه ای مات و حیران نشستم تا همراه پدر و مادرم جنازه را که برروی دستهای مردم به طرف روستا می آمد به روستا بیایم اما وقتی همه تشییع کنندگان رفتن و صف به آخر رسید من هیچ کدام از انها را ندیدم یک نفر از روستاییان دستم را گرفت و مرا دلداری داد و با خود به روستایمان آورد وقتی به روستا رسیدیم تازه پدر و مادر فهمیدند که فرزند آنها نیز به لقا الله پیوست.  وقتی می خواستند او را دفن کنند با التماس و خواهش فراوان قرار شد جنازه او را ببینیم و کفن او را باز کردند سریع کنار زدند و دوباره بستن و ما هیچ چیز را ندیدیم و نمی دانیم چگونه به شهاد ت رسید  و چه قدر از اعضای بدن او در تابوت بود فقط انقدر گفتن که به وسیله گلوله توپ به شهادت رسید همراه با شهید سید علی اصغر انگوران سیدی در مرحله دوم عملیات مسلم بن عقیل در کربلای غرب کشور سومار .......  آن روز کوچه های روستای ما بوی شهادت می داد..

 

شهید سید حفظ اله میر نورالهی در خرداد 1342 در یک روستای دور افتاده و محروم از توابع استان مازندران بخش کلاردشت روستای انگوران و در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود وی دوران طفولیت و کودکی خویش را چون دیگر کودکان سپری کرد .

پس از سال چهارم ابتدایی به علت نداشتن کلاسهای بالاتر پای به شهر چالوس گذاشت ، راستی یک کودک روستایی در اوایل زندگی خود چگونه می توانست بهترین کسان خود را رها کرده و به شهری شلوغ و خالی از هیاهو ی روستا برود و زندگی کند او که تا دیروز وابسته به پدر و مادر خود بود چگونه امروز می توانست در شهر تنها زندگی کند .

پس از ورود به شهر قرار شد در یکی از خانه های عمه خود به عنوان مستاجر زندگی کند البته به کمک عمه و یاری او در خانه اسم خود را برای ادامه تحصیل در دبستان فردوسی چالوس نوشت و مشغول درس خواندن شد اما به علت مشکلات زندگی  نتوانست در کلاس مزبور قبول گردد و در سال 55-56 به کرج منتقل شد و با شرکت در امتحان مدرسه دلتر خانلری سال پنجم ابتدایی را قبول شد وی در سال اول ورود به کرج در خانه عموی خود بود و به مدت یکسال با انها زندگی کرد اما به علت مشکلات قرارشد با یکی دیگر از بستگان خو د زندگی کند.

در اوایل انقلاب اسلامی وقتی به روستا آمد با پرکردن مساجد و تشکیل دسته جات در راهپیمایی ها شرکت می کرد و به روستاهای اطراف می رفت و شرکت فعال و گسترده ای داشت پس از ورود ایشان به سپاه در کاخ قطبی برای چند مدت به عنوان نگهبان بود و پس از آن به دیزین رفت و در آنجا مشغول نگهبانی از کاخ بود .

شهید سید حفظ الله میرنورالهی شیفته و دلباخته آیت اله امام خمینی بود و پیوسته در راه آرمانها و هدفهای الهی انسانی رهبر خود گام برمی داشت ما را نسبت به اهمیت دادن به نماز اول وقت و همراه با معنای ان ودردرس خواندن بسیار سفارش می کرد و از برخوردهای بد من نسبت به خانواده شکایت داشت و پیوسته به من نصیحت می کرد که اخلاق خود را درست کنم .

وقتی به روستا آمد هیچگاه بی کار نبود حتی وقتی که برای چند روز به عنوان مهمان آنجا بود شهید سید حفظ اله با دیگر برادران و روستاییان در روستای انگوران و مسجد سجاد کرج با تشکیل انجمن اسلامی و هیات امنای مسجد فعالیت می کرد و با نوشتن شعار و پیامهای امام خمینی بر در دیوار مساجد و اینکه “مسجد سنگر است سنگرها را حفظ کنید تعلیم و تعلم عبادت است تزکیه قبل از تعلیم و بران مقدم است ” آوای انقلاب را به گوش همگان می رساند .

سید حفظ الله میرنوراللهی

قبل از اینکه به جبهه برود و با زبان خوش برا ی ما بگوید که به جبهه می خواهم بروم از دیگران شنیدیم که می خواهد به جبهه برود ، در ابتدا همه ما با رفتن او به جبهه مخالف بودیم و او با شنیدن این خبر یک روز قبل از اعزام به دیدن پدر و مادر و دیگر افراد خانواده آمد و به آنها گفت که من راهم را انتخاب کردم و می روم البته راهی درست و در خط امام و در قبال مخالفت ما گفت شما باید افتخار کنید که چنین فرزندی دارید که در راه اسلام خدمت می کند و چون من او را مصمم دیدم دیگر مخالفت هیچ فایده ای نداشت، در حدود 61/6/12 بود که ما او را بدرقه کردیم و او به کرج آمد تا به جبهه اعزام شود وقتی در آخرین لحظه می خواست از دیدگان ما دور شود دستش را برای ما تکان داد آن وقت بود که اشک از چشمان ما سرازیر شد و بغضی عظیم ما را گرفت و برای پیروزی او و سلامتی او در دل دعا کردیم .

حفظ الله میرنوراللهی

قبل از رفتن مادرم به او گفت پسرجان مگر اینجا هستی نمی توانی به اسلام خدمت کنی مگر اینجا جبهه نیست و او در جواب چه متین پاسخ داد که مادر اگر فرزند تو نرود دیگران هم می خواهند فرزند آنها نرود پس چه کسی باید برود مگر انهایی که رفتند و شهید شدند مادر نداشتند .

پس از رفتن او چشمهای همه گریان و منتظر بود و قلبها همه شکسته، آخر ما هنوز او را خوب ندیده بودیم هنوز او را نشناخته بودیم ، پس از رفتن او همه نگاه ها غریبانه بود و جای خالی او در خانه احساس می شد . پس از رفتن او مادرم همیشه وقت نماز برای پیروزی اسلام و همه رزمندگان دعا می کرد.

شهید حفظ اله میر نورالهی در حدود نیمه شهریور 61 عازم جبهه شد و هنوز یک ماهی از رفتن او به جبهه نگذشته بود روز عید قربان بود و ما به یاد ابراهیم قربانی کرده بودیم و مشغول پخش کردن آن که جنازه اولین شهید روستا همسنگر شهید میر نورالهی، سید علی اصغر انگوران سید ی را به روستا اوردند و چون شب بود جنازه او را در مسجد گذاشتن و صبح روز بعد یعنی نهم مهر سال 61، او را به خاک سپردند.

در هنگام برگشتن از سر مزار او بود که دوباره صدای شیون آمد و ما رفتیم و پرسیدیم چه اتفاقی افتاده و گفتند که شهیدی دیگر به شهید روستای ما اضافه شد شهید سید حفظ اله میرنورالهی و چون جاده تا روستای مجاور بیشتر نبود شهید را با آمبولانس تا آنجا آوردند و از آنجا تا روستای ما جنازه او را با صلوات و لااله الله تشییع کردند، من که شهادت او را هنوز باور نداشتم در گوشه ای مات و حیران نشستم تا همراه پدر و مادرم جنازه را که برروی دستهای مردم به طرف روستا می آمد به روستا بیایم اما وقتی همه تشییع کنندگان رفتن و صف به آخر رسید من هیچ کدام از انها را ندیدم یک نفر از روستاییان دستم را گرفت و مرا دلداری داد و با خود به روستایمان آورد وقتی به روستا رسیدیم تازه پدر و مادر فهمیدند که فرزند آنها نیز به لقا الله پیوست.

وقتی می خواستند او را دفن کنند با التماس و خواهش فراوان قرار شد جنازه او را ببینیم و کفن او را باز کردند سریع کنار زدند و دوباره بستن و ما هیچ چیز را ندیدیم و نمی دانیم چگونه به شهادت رسید.

و چه قدر از اعضای بدن او در تابوت بود فقط انقدر گفتن که به وسیله گلوله توپ به شهادت رسید همراه با شهید سید علی اصغر انگوران سیدی در مرحله دوم عملیات مسلم بن عقیل در کربلای غرب کشور سومار …….

آن روز کوچه های روستای ما بوی شهادت می داد..

 امشب یادی کردیم از این شهید بزرگوار باشد ایشان مارا مزد امام حسین علیه السلام‌یاد کنند.

 

شادی روح شهدا صلوات

۲۷ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

🇮🇷| یادواره شهدا  🔰۴۳شهید سادات اورازان طالقان  💠| جمعه ۲۳ تیرماه ساعت ۱۰ صبح 💠| مسجد جامع اورازان ⚜مرکز رسانه و فضای مجازی شهرستان کرج

🇮🇷| یادواره شهدا سادات روستای اورازان

🔰۴۳شهید سادات اورازان طالقان

💠| جمعه ۲۳ تیرماه ساعت ۱۰ صبح

💠| مسجد جامع اورازان

⚜مرکز رسانه و فضای مجازی شهرستان کرج

۲۷ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شهید علی نقی حسینی

 

شهید «سیدعلی‌نقی حسینی‌پنجکی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. در زندگی‎نامه او آمده است: «گروهک کوموله نمی‌خواست پیکر شهید را به دست نیروهای اسلام بدهند. آن‌ها می‌خواستند سر سیدعلی نقی را بریده و بر سر نیزه کنند و برای خود بساط شادمانی و جشن فراهم کنند، اما با مقاومت و درگیری، بچه‌ها توانستند پیکر شهید سیدعلی نقی را تحویل بگیرند.»
 

شهید «سیدعلی‌نقی حسینی‌پنجکی» از شهدای دوران دفاع مقدس است. در زندگی‎نامه او آمده است: «گروهک کوموله نمی‌خواست پیکر شهید را به دست نیروهای اسلام بدهند. آن‌ها می‌خواستند سر سیدعلی نقی را بریده و بر سر نیزه کنند و برای خود بساط شادمانی و جشن فراهم کنند، اما با مقاومت و درگیری، بچه‌ها توانستند پیکر شهید سیدعلی نقی را تحویل بگیرند.» حسینی پنجکی  به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «سیدعلی‌نقی حسینی‌پنجکی»، فرزند سیدجعفر، در ششم مردادماه سال 1344 در نوشهر به دنیا آمد. تحصیلات خود را تا سوم راهنمایی با موفقیت سپری کرد، پس از آن به شغل نقاشی اتومبیل پرداخت. سید علی نقی فردی باگذشت و فداکار بود. هر موقع که حقوق خود را دریافت می‌کرد، به خواهر و مادرش پول می‌داد تا برای خودشان لباس مناسب بخرند، در حالی که خودش ساده‌پوش بود و اهمیتی به تجملات نمی‌داد.  سیدعلی هیچ وقت ازدواج نکرد. هر وقت حرف ازدواج به میان می‌آمد، می‌گفت: «بعد از اتمام جنگ»  مادرش تعریف می‌کند: «یک روز به سید پیشنهاد دادم که پسرم، شما 7 یا 8 سال است که در کردستان مبارزه می‌کنی. شما دین خود را به اسلام و امام ادا کردی. اجازه بده برایت همسری بگیرم و تا زنده هستم ازدواج شما را ببینم. پسرم جواب داد: مادر عزیزم، جنگ است و کشور عزیزمان و اسلام در خطر است. من چطور می‌توانم آرام بنشینم و خود را غرق لذت‌های دنیوی کنم. در حالی که جوانان 13-14 ساله عاشقانه می‌جنگند و از شهادت هراسی ندارند. شما آرزو کن که جنگ به نفع اسلام تمام شود تا شما هم به آرزوی داماد کردن پسرتان برسید.»  سیدعلی آخرین باری که به مرخصی آمده بود، خیلی کمردرد داشت. وقتی یکی از دوستانش خبر شهادت معاون آقای شعبانی را می‌دهد خیلی ناراحت می‌شود و سراغ خانواده‌اش می‌رود که متوجه می‌شود آقای شعبانی را خیلی شکنجه کردند و تمام بدنش را سوزاندند. در این موقع دلش برای مادر شهید می‌سوزد و به مادرش می‌گوید: «مادر جان، دلم به حال مادر شهید می‌سوزد که فرززندش را به آن شکل دید، ولی استقامت کرد.»  سیدعلی‌نقی حسینی تقریباً از اوایل جنگ در کردستان بود و با گروهک کوموله می‌جنگید و فرمانده گردان شهدای سقز بود. در عملیات مرصاد کسی بود که خنثی کردن عملیات منافقین را بر عهده داشت هر جا جنگ سخت می‌شد گردان ایشان وارد ماجرا می‌شد.  سیدجعفر حسینی، پدرش، تعریف می‌کند: «حدود هفت ماه قبل از شهادت سیدعلی در خواب دیدم که زمینی بین دو نهر آب خریدم و به همراه همسرم مشغول قدم زدن بودیم و در تعجب بودیم که عجب زمین مرغوبی است و پر از درختان بزرگ و زیبا بود. حدود دو هفته بعد دیدم که در همان زمین مصالح ساختمانی بود و من مشغول ساختن عمارت داخل باغ بودم و عمارت تبدیل به قصری شده بود و دارای آینه‌کاری‌های زیبا بود.  و من مرتب به همسرم می‌گفتم: اینجا شبیه بهشت است، چقدر زیباست پس از هفت ماه خبر شهادت سیدعلی نقی را برایمان آوردند.»  سید علی نقی حسینی پنجکی در تاریخ نوزدهم تیرماه 1369 در سقز به شهادت رسید. پیکر پاک وی به امام‌زاده محمد(ع) کرج منتقل و پس از تشییع به خاک سپرده شد.  مادر شهید تعریف می‌کند: «شبی در خواب با یک آقای سید نورانی درد دل می‌کردم و از خطراتی که در جبهه سید علی و رزمندگان را تهدید می‌کرد، می‌گفتم: آقای نورانی کاسه‌ای شیربرنج داد و گفت: بخور و ناراحت نباش. خواستم از او سوال کنم که این شیربرنج برای چه است؟ گفت: عجله دارم باید بروم چند جای دیگر شیربرنج بدهم. از خواب بیدار شدم. حس عجیبی داشتم. حس کردم به زودی خبر شهادت پسرم را می‌آورند. سه روز بعد خبر شهادت وی را آوردند در حالی که همان شب به شهادت رسیده بود. گروهک کوموله نمی‌خواست پیکر شهید را به دست نیروهای اسلام بدهند. آن‌ها می‌خواستند سر سیدعلی نقی را بریده و بر سر نیزه کنند و برای خود بساط شادمانی و جشن فراهم کنند، اما با مقاومت و درگیری، بچه‌ها توانستند پیکر شهید سیدعلی نقی را تحویل بگیرند.» مادربزرگ شهید پس از شنیدن خبر شهادت سیدعلی سکته کرد و مراسم خاک‌سپاری شهید و مادربزرگش هم‌زمان شد.  شهید سیدعلی‌نقی حسینی پنجکی در قسمتی از وصیت‌نامه‌اش چنین نوشته‌است: «... هیچ قطره‌ای نزد خداوند از قطره خونی‌که در راه او ریخته می‌شود عزیزتر و گرانبهاتر نیست. (وسائل شیعه جلد11 صفحه8)  و شهید در سوگ وفات حضرت امام خمینی(ره) چنین نوشته است: «... به خدا داریم از غصه می‌میریم، اما خدا شاهد است نمی‌توانیم که درد را تحمل کنیم. دشمنان اسلام و ایران شادی می‌کنند، اما خانواده‌های شهدا از ناله و سوز می‌سوزند. امام عزیز جای شما در جماران خالی است.  امام عزیز، به خون جدت حسین(ع) قسم می‌خوریم هرآنچه شما فرمودی و خط سیری که برای انقلاب مشخص کردی و رهبری که با تأییدات شما انتخاب شد، در این خط حرکت کرده و گوش به فرمان جانشین شما باشیم...»

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شهید «سیدعلی‌نقی حسینی‌پنجکی»، فرزند سیدجعفر، در ششم مردادماه سال 1344 در نوشهر به دنیا آمد. تحصیلات خود را تا سوم راهنمایی با موفقیت سپری کرد، پس از آن به شغل نقاشی اتومبیل پرداخت.

سید علی نقی فردی باگذشت و فداکار بود. هر موقع که حقوق خود را دریافت می‌کرد، به خواهر و مادرش پول می‌داد تا برای خودشان لباس مناسب بخرند، در حالی که خودش ساده‌پوش بود و اهمیتی به تجملات نمی‌داد.

سیدعلی هیچ وقت ازدواج نکرد. هر وقت حرف ازدواج به میان می‌آمد، می‌گفت: «بعد از اتمام جنگ»

شهید علی نقی حسینی

 

مادرش تعریف می‌کند: «یک روز به سید پیشنهاد دادم که پسرم، شما 7 یا 8 سال است که در کردستان مبارزه می‌کنی. شما دین خود را به اسلام و امام ادا کردی. اجازه بده برایت همسری بگیرم و تا زنده هستم ازدواج شما را ببینم. پسرم جواب داد: مادر عزیزم، جنگ است و کشور عزیزمان و اسلام در خطر است. من چطور می‌توانم آرام بنشینم و خود را غرق لذت‌های دنیوی کنم. در حالی که جوانان 13-14 ساله عاشقانه می‌جنگند و از شهادت هراسی ندارند. شما آرزو کن که جنگ به نفع اسلام تمام شود تا شما هم به آرزوی داماد کردن پسرتان برسید.»

سیدعلی آخرین باری که به مرخصی آمده بود، خیلی کمردرد داشت. وقتی یکی از دوستانش خبر شهادت معاون آقای شعبانی را می‌دهد خیلی ناراحت می‌شود و سراغ خانواده‌اش می‌رود که متوجه می‌شود آقای شعبانی را خیلی شکنجه کردند و تمام بدنش را سوزاندند.

در این موقع دلش برای مادر شهید می‌سوزد و به مادرش می‌گوید: «مادر جان، دلم به حال مادر شهید می‌سوزد که فرززندش را به آن شکل دید، ولی استقامت کرد.»

سیدعلی‌نقی حسینی تقریباً از اوایل جنگ در کردستان بود و با گروهک کوموله می‌جنگید و فرمانده گردان شهدای سقز بود. در عملیات مرصاد کسی بود که خنثی کردن عملیات منافقین را بر عهده داشت هر جا جنگ سخت می‌شد گردان ایشان وارد ماجرا می‌شد.

سیدجعفر حسینی، پدرش، تعریف می‌کند: «حدود هفت ماه قبل از شهادت سیدعلی در خواب دیدم که زمینی بین دو نهر آب خریدم و به همراه همسرم مشغول قدم زدن بودیم و در تعجب بودیم که عجب زمین مرغوبی است و پر از درختان بزرگ و زیبا بود. حدود دو هفته بعد دیدم که در همان زمین مصالح ساختمانی بود و من مشغول ساختن عمارت داخل باغ بودم و عمارت تبدیل به قصری شده بود و دارای آینه‌کاری‌های زیبا بود.

و من مرتب به همسرم می‌گفتم: اینجا شبیه بهشت است، چقدر زیباست پس از هفت ماه خبر شهادت سیدعلی نقی را برایمان آوردند.»

سید علی نقی حسینی پنجکی در تاریخ نوزدهم تیرماه 1369 در سقز به شهادت رسید. پیکر پاک وی به امام‌زاده محمد(ع) کرج منتقل و پس از تشییع به خاک سپرده شد.

مادر شهید تعریف می‌کند: «شبی در خواب با یک آقای سید نورانی درد دل می‌کردم و از خطراتی که در جبهه سید علی و رزمندگان را تهدید می‌کرد، می‌گفتم: آقای نورانی کاسه‌ای شیربرنج داد و گفت: بخور و ناراحت نباش. خواستم از او سوال کنم که این شیربرنج برای چه است؟ گفت: عجله دارم باید بروم چند جای دیگر شیربرنج بدهم. از خواب بیدار شدم. حس عجیبی داشتم. حس کردم به زودی خبر شهادت پسرم را می‌آورند.

سه روز بعد خبر شهادت وی را آوردند در حالی که همان شب به شهادت رسیده بود. گروهک کوموله نمی‌خواست پیکر شهید را به دست نیروهای اسلام بدهند. آن‌ها می‌خواستند سر سیدعلی نقی را بریده و بر سر نیزه کنند و برای خود بساط شادمانی و جشن فراهم کنند، اما با مقاومت و درگیری، بچه‌ها توانستند پیکر شهید سیدعلی نقی را تحویل بگیرند.»

مادربزرگ شهید پس از شنیدن خبر شهادت سیدعلی سکته کرد و مراسم خاک‌سپاری شهید و مادربزرگش هم‌زمان شد.

شهید سیدعلی‌نقی حسینی پنجکی در قسمتی از وصیت‌نامه‌اش چنین نوشته‌است: «… هیچ قطره‌ای نزد خداوند از قطره خونی‌که در راه او ریخته می‌شود عزیزتر و گرانبهاتر نیست.

(وسائل شیعه جلد11 صفحه8)

و شهید در سوگ وفات حضرت امام خمینی(ره) چنین نوشته است: «… به خدا داریم از غصه می‌میریم، اما خدا شاهد است نمی‌توانیم که درد را تحمل کنیم. دشمنان اسلام و ایران شادی می‌کنند، اما خانواده‌های شهدا از ناله و سوز می‌سوزند. امام عزیز جای شما در جماران خالی است.

امام عزیز، به خون جدت حسین(ع) قسم می‌خوریم هرآنچه شما فرمودی و خط سیری که برای انقلاب مشخص کردی و رهبری که با تأییدات شما انتخاب شد، در این خط حرکت کرده و گوش به فرمان جانشین شما باشیم…»

 

شب جمعه یادی کردیم از شهید بزرگوار سید علی نقی حسینی باشد که ایشان مارا نزد امام حسین علیه‌السلام یاد کنند.

شادی روح شهدای روستای اورازان صلوات.

 

۲۷ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مدرسه قدیمی اورازان

مدرسه اورازان

عکس برگه امتحانی قدیمی ۳۲ ساله

یکی از دانش‌آموزان مدرسه اورازان

۷خرداد ۱۳۶۹

👇

برگه امتحانی قدیمی

 

۲۷ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شهید سید عبدالله میراحمدی

شهید سید عبداله میراحمدی فرزند ماشاءالله در سال 1342 در طالقان چشم به جهان شگود. او در تاریخ 24/4/61 در حمله رمضان در منطقه عملیاتی شلمچه به مقام شامخ شهادت رسید.

 

وصیتنامه شهید سید عبدالله میراحمدی

وصیتنامه شهید سیدعبدالله میراحمدی

«بسم الله الرحمن الرحیم»

بنام خداى حاضر و بنام خداى خون و شهادت و بنام خداییکه دین او شهادت براى مردم در راهش دارد. بنام او وصیتنامه‌ام را به شرح زیر مى‌نویسم:

 اعتقاد به اینکه او تنها خداى روى زمین و آسمان و خداى یکتا است و تمام پیامبران که از طرف او براى هدایت مردم روى زمین آمده‌اند و آخرین آنها حضرت محمد صلى الله علیه و آله مى‌باشد و اعتقاد به دوازده امام صلوات الله علیهم و معاد و چیزهایى که از طرف او آمده همه اینها برحق است.

و تنها دین راستین اسلام است که بشر را رستگار میکند و انسان را به تکامل میرساند اما بعد هدف از رفتن به جبهه خدمت به اسلام و یارى نمودن حسین زمان خمینى کبیر که به نداى (هل من ناصر ینصرنى) او جواب مثبت داده باشم و چه خوب راهى است. راهى است که منادیش حسین علیه السلام است که به ما مى‌آموزد در برابر ظلم باید ایستاد و تا آخرین نفس (نه) گفت هر چند ممکن است لطماتى از نظر مادى و اقتصادى وارد شود ولى باشد این راه راهى است که فلسفه‌اش فلسفه خون و شهادت است و پرچمدارش حسین ابن على علیه السلام است که در برابر ظلم یزید لعنت الله علیه تا آخرین نفس جنگید.

و (نه) که سمبل مقاومت در برابر ظالمان بود را بر زبان راند و ما که پیرو مکتب حسین (ع) هستیم باید در برابر ظلم یزید و یزیدیان زمان یعنى صدام و صدامیان و امریکاى جنایتکار حسین گونه تا آخرین نفس بجنگیم و چون ما برحق هستیم پیروزى از آن ماست.

و الان که این کشور یک کشور اسلامى است جنایتکاران جهان براى اینکه اسلام در این کشور تحقق پیدا نکند دست به انواع حقه‌ها و حیله‌ها زده‌اند که آخرین آنها حمله نظامى بوسیله صدام است ولى همه اینها بدانند ملت ایران بهترین چیز را شهادت میداند و در راهش همه چیز را میدهد و تمام این ملت همه طالب شهادت هستند.

و من براى تحقق اسلام به جبهه میروم اگر شهید شدم زهى سعادت و امیدوارم به فضل خدا این سعادت نصیب ما بشود و خون ناقابلى که دارم در این راه بدهم و ان شاءالله جمهورى اسلامى تبلور یابد.

در آخر و صیتنامه از پدر و مادرم مخصوصا مادرم که عمرى را براى من زحمت کشیده میخواهم که اگر بدى از من دیده‌اند ببخشند.

به امید پیروزى اسلام بر تمامى کفر

وصیتنامه شهید سید عبدالله میراحمدی

مزار شهید سید عبدالله میراحمدی در قم می‌باشد.

امشب شب جمعه یادی کردیم از این شهید بزرگوار. باشد که ایشان مارا نزد امام حسین علیه السلام یاد کنند.

شادی روح شهید سید عبدالله میراحمدی و شهدای روستای اورازان صلوات

 

ویرایش...

۲۷ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر